نویسنده: گایو پتروویچ
مترجم: عزت الله فولادوند



 

اصطلاح * «بیگانگی»(1) در مارکس به مفهوم عملی است که به وسیله آن (یا وضعی که در آن) شخص یا گروه یا نهاد یا جامعه ای بیگانه می شود (یا بیگانه می ماند) 1) از نتیجه یا محصول فعالیت خویش (یا از خود آن فعالیت)، یا 2) از محیط طبیعی ای که در آن به سر می برد، یا 3) از دیگر آدمیان- و علاوه بر حالتهای 1) و 2) و 3) و از راه همه یا هر یک از آن حالات- همچنین بیگانه می شود 4) از خویشتن (یعنی استعدادهای انسانی خود که به طور تاریخی پدید آمده اند).
بیگانگی وقتی از این نظر لحاظ شود، همیشه مساوی با «از خود بیگانگی(2)» است: مساوی است با بیگانگی آدمی (یعنی خویشتن او) از خود (یعنی استعدادهای انسانی او) و از طریق خود (یعنی فعالیتهای او). پس، از خودبیگانی همچنین به معنای دعوت به دگرگون سازی انقلابی دنیاست (یعنی «بیگانگی زدایی»)، نه فقط یکی از مفاهیم توصیفی.
مفهوم بیگانگی که امروز به صورت یکی از مفاهیم محوری مارکسیسم درآمده است و در آثار مارکسیستها و غیرمارکسیستها وسیعاً به کار می رود، تازگی و از نیمه ی دوم قرن بیستم وارد واژه نامه های فلسفه شده است. اما حتی پیش از اینکه اهمیت فلسفی آن باز شناخته شود، مدتها در خارج از حوزه فلسفه موارد استعمال متعدد داشت: در زندگی روزانه به مفهوم روی گردانیدن یا دوری جستن از دوستان یا همکاران پیشین، در اقتصاد و حقوق اصطلاحاً به معنای انتقال مال از شخصی به شخص دیگر (از راه خرید و فروش یا سرقت یا هبه)، و در پزشکی و روانپزشکی در مقام دلالت بر جنون یا انحراف از هنجارهای عقلی. از این گذشته، «بیگانگی» قبل از اینکه در نوشته های مارکس به صورت یکی از «مفاهیم» فرافلسفی(3)(یا انقلابی) درآید، به دست هگل و فویرباخ(4) پرورانیده و مفهومی فلسفی شده بود. اما کسانی بودند که در بسط معنای آن بر خود هگل نیز فضل تقدم داشتند. بعضی از آنان اصطلاح بیگانگی را به کار می بردند. بی آنکه به مفهوم هگلی (یا مارکسی) آن نزدیک شوند؛ برخی بدون استعمال خود واژه، مدلول آن را اراده می کردند؛ و در پاره ای موارد حتی گونه ای انطباق میان لفظ و معنا دیده می شد.
جماعتی معتقد بوده اند که مسأله بیگانگی انسان و بیگانگی زدایی از او، نخست به صورت اصل گناهکاری جبلی آدمی و ضرورت نجات و فلاح وی در دین مسیح طرح شده است. جمعی دیگر گفته اند نخستین بار که مفهوم بیگانگی در طول تاریخ اندیشه غربی عنوان شد به شکل مفهوم بت پرستی در کتاب عهد عتیق [یا تورات] بود. گروهی عقیده داشته اند که در فلسفه هراکلیتوس (5) نیز رابطه انسان با «لوگوس»(6) ممکن است در چارچوب بیگانگی تحلیل شود. و سرانجام عده ای قائل به این بوده اند که منشأ نظر هگل دایر بر اینکه طبیعت، شکل از خود بیگانه روح مطلق (7) است، باید در این نظریه افلاطون پی جویی شود که دنیای طبیعت شمایل ناقص جهان «مثل» یا «ایده» هاست.
در قرون جدید، اصطلاح بیگانگی و معضله ی بیگانگی از همه جا بیشتر در آثار طرفداران نظریه پیمان اجتماعی(8) دیده می شود. مثلاً وقتی کسی به دیگری اجازه می دهد که بر او حکومت کند، گروتیوس(9) نام این عمل را «بیگانه کردن» [یا دور کردن اختیار از خویشتن] می گذارد. اما صرف نظر از اینکه کسی (مانند گروتیوس) اصطلاح بیگانگی را به کار ببرد یا (همچون لاک) از استعمال آن خودداری کند، فکر پیمان اجتماعی بذاته قابل تعبیر به کوشش برای بیگانگی زدایی بیشتر (یعنی حصول آزادی یا دست کم امنیت افزونتر) از راه تن دادن عمدی و سنجیده به حداقلی از بیگانگی است. فهرست پیشگامان در این زمینه را باز هم می توان بسط داد، اما احتمالاً آثار هیچ یک از متفکران پیش از هگل به قدر نوشته های ژان ژاک روسو قابل درک و تأویل در چارچوب بیگانگی و رفع بیگانگی نیست. عجالتاً تنها به ذکر دو شاهد در این باره بسنده می کنیم: یکی فرقی است که روسو می گذارد بین انسان طبیعی(I'homme de Ia nature, I'homme naturel, sauvage) و انسان اجتماعی(I'homme Police, I'home civil, I'homme Social) که به نظر او معادل فرق انسان بیگانه نشده با انسان از خودبیگانه است؛ دیگری طرح اوست به منظور فائق آمدن بر تضاد میان volonte generale [یا اراده عام] و volonte particuliere [یا اراده ی خاص] که می توان آن را برنامه ای برای رفع از خود بیگانگی دانست. اما با وجود همه پیشگامانی که در این طریق بوده اند (از جمله روسو)، سرگذشت فلسفی مفهوم بیگانگی براستی از هگل آغاز می شود.
تصور بیگانگی زیر عنوان (Positivitat) (ثبوت یا تحصیل(10)) در آثار اولیه ی هگل نیز دیده می شود، ولی بسط و تفصیل آن به صورت یکی از مصطلحات فلسفه از کتاب پدیدارشناسی روح(11)آغاز می گردد. در این کتاب، بیگانگی به مستقیمترین وجه در فصلی به نام «روح از خودبیگانه؛ فرهنگ» محور بحث قرار می گیرد، اما در حقیقت مفهوم محوری و اندیشه هادی در سراسر کتاب است. اینگونه بحث مستقیم و متمرکز درباره بیگانگی از آن پس دیگر در آثار هگل به چشم نمی خورد، اما باز حقیقت این است که سراسر دستگاه فلسفی او که به طور خلاصه در دایرة المعارف علوم فلسفی(12) و با تفصیل بیشتر در تمام نوشته ها و خطابه های بعدی وی آمده است، به یاری مفاهیم بیگانگی و بیگانگی زدایی ساخته شده است.
هگل مفهوم از خودبیگانگی را به معنای اساسی در مورد ذات مطلق بکار می برد. مثال یا ایده ی مطلق(13)(یا روح مطلق)(14) که هگل هیچ حقیقتی جز آن نمی شناسد، «ذات» یا «خویشتنی» پویاست که دائماً در دایره بیگانگی و بیگانگی زدایی [یا بیگانه شدن و از بیگانگی درآمدن] دور می زند. در تجلی طبیعی- یا در طبیعت که شکل از خودبیگانه ی مثال مطلق است- با خود بیگانه می شود؛ ولی از این با خودبیگانگی در قالب روح متناهی (یعنی انسان) بیرون می آید، زیرا آدمی در جریان بیگانگی زدایی، همان ذات مطلق است. پس، با خود بیگانه شدن و از بیگانگی درآمدن در اینجا صورت ثبوتی یا وجودی ذات مطلق است.
از خودبیگانی، به معنای اساسی دیگری که مستقیماً از معنای پیشین لازم می آید، در روح متناهی یا انسان نیز ممکن است مصداق پیدا کند. آدمی از حیث اینکه موجودی طبیعی است، روحی از خود بیگانه است؛ اما از آن جهت که موجودی تاریخی است و می تواند به ذات مطلق (یعنی به طبیعت و به خویشتن) معرفت بیابد، قادر است موجودی شود که بیگانگی از وی زدوده شده است. در این حال، روح متناهی، رسالت خویش، یعنی ساختن ذات مطلق، را به انجام می رساند. پس در وصف ساختار اساسی آدمی نیز می توان گفت که عبارت از باخودبیگانگی و بیگانگی زدایی [یا بیگانه شدن و از بیگانگی درآمدن] است.
بیگانگی باز به معنایی دیگر نیز ممکن است در مورد آدمی صدق کند. ویژگی ذاتی ذهن متناهی (یعنی انسان) تولید چیزهاست و پدیدار ساختن آنچه در درون دارد در محصولات خویش و شیئیت یا خارجیت بخشیدن به خود به صورت اشیاء مادی و نهادهای اجتماعی و فرآورده های فرهنگی. اما هر گونه شیئیت یا خارجیتی ضرورتاً مصداق بیگانگی است، زیرا شیءِ ساخته شده خارج از سازنده قرار می گیرد و با او بیگانه و خارجی می شود. بیگانگی به این مفهوم تنها از راه معرفت یافتن به آن، رفع می شود.
چند معنای دیگر بیگانگی نیز در هگل تشخیص داده شده است. مثلاً شاخت نتیجه می گیرد که هگل این اصطلاح را به دو مفهوم کاملاً متفاوت به کار می برد: اولاً «بیگانگی 1» به معنای «جدایی یا رابطه نامتوافقی که مصداق آن ممکن است رابطه فرد با جوهره اجتماعی باشد، یا رابطه ی وضع واقعی وی با سرشت ذاتی او (که در این صورت، بیگانگی مساوی با از خود بیگانگی است)»؛ و ثانیاً «بیگانگی 2» به معنای «فدا کردن فردیت و اراده مندی(15) [خویش] به منظور غلبه بر بیگانگی 1 و حفظ یگانگی و یکپارچگی».(16)
پس هگل معتقد بود که طبیعت، شکل از خود بیگانه ی روح مطلق است، و آدمی روح مطلق است در جریان رفع بیگانگی [یا از خود بیگانگی درآمدن]. فویرباخ در نوشته ای به نام «نقد فلسفه هگل(17)» و در آثار دیگر خویش مانند ماهیت مسیحیت(18) و مبادی فلسفه آینده»(19)، به این نظر هگل معترض شد و گفت انسان، خدایی از خودبیگانه نیست؛ خدا، انسانی از خودبیگانه است: خدا همان ماهیت انسان است که تجرید شده و به درجه ی مطلق رسانیده شده و از انسان دور و با او بیگانه شده است. به عقیده ی فویرباخ، آدمی هنگامی با خویشتن بیگانه می شود که موجودی خیالی و بیگانه و برتر می آفریند و در برابر او بنده وار سرفرود می آورد، و هر وقت از این کار دست برداشت، از بیگانگی بیرون خواهد آمد.
نخستین کسی که از مفهوم بیگانگی در فویرباخ انتقاد کرد و آن را در جهتی دیگر بسط داد، موسی هس(20) بود. سپس یکی از دوستان جوان هس، به نام کارل مارکس، بویژه در دستنوشته های اقتصادی و فلسفی(21)، به انتقادهای پیشین ادامه داد. مارکس به ستایش از هگل یاد می کرد که دریافته بود آدمی، خود خویشتن را می آفریند و «شیئیت بخشیدن به معنای از دست دادن شیء و بیگانگی و استعلا از این بیگانگی است»(دستنوشته ی سوم). ایرادی که به او داشت از این جهت بود که هگل شیئیت یا خارجیت را با بیگانگی یکی می دانست و آدمی را مساوی خودآگاهی(22) و بیگانگی انسان را به معنای بیگانگی خودآگاهی وی تلقی می کرد. به نوشته مارکس: «حیات انسانی و انسان، در نظر هگل، مساوی با خودآگاهی است. بنابراین، هرگونه بیگانگی زندگی آدمی چیزی جز بیگانگی خودآگاهی نیست... از این رو، هر گونه تملک مجدد زندگی بیگانه شده و خارجیت یافته به مثابه ی بردن آن به درون خودآگاهی به نظر می رسد.»(همان)(23).
مارکس در خصوص بیگانگی دینی با فویرباخ همعقیده بود، اما تأکید می کرد که این تنها یکی از بسیاری اقسام بیگانگی انسان با خویشتن است، و آدمی دیگر محصولات فعالیت روحی و معنوی خود را نیز در قالب فلسفه و احکام شعور متعارف و هنر و اخلاق با خویشتن بیگانه می کند. محصولات فعالیت اقتصادی خود را به صورت کالا و پول و سرمایه، و محصولات فعالیت اجتماعی خویش را به شکل دولت و قانون و نهادهای اجتماعی با خویشتن بیگانه می کند. از محصولات فعالیتهای خود به بسیاری صورتهای مختلف بیگانه می شود و از آنها دنیایی جدا و مستقل و نیرومند مرکب از اشیاء می سازد و خود همچون بنده ای ضعیف و بی اختیار و وابسته، با آن رابطه برقرار می کند. آدمی نه تنها فراورده های خویش، بلکه خود فعالیتی را که وسیله پدید آمدن آن فراورده هاست- و همچنین طبیعتی را که در آن بسر می برد و دیگر آدمیان را نیز- با خود بیگانه می کند. همه ی این اقسام گوناگون در تحلیل نهایی یکی است؛ جنبه های متفاوت از خودبیگانگی آدمی و صورتهای گوناگون بیگانگی وی با «ذات» یا «فطرت» بشری یا انسانیت اوست. به نوشته مارکس:
از آنجا که کار بیگانه [یا آدمی]: 1) انسان را با طبیعت بیگانه می کند، و2) او را با خویشتن، با خویشکاری(24) و با فعالیت زندگی خود بیگانه می کند؛ پس او را با نوع [بشر] بیگانه می کند...3)... تن و طبیعت خارجی و حیات روانی و زندگی بشری آدمی را با او بیگانه می کند...4) نتیجه ی مستقیم بیگانگی انسان با محصول کار و فعالیت زندگی خود و حیات مخصوص نوع خویش این است که آدمی با دیگر آدمیان بیگانه می شود... به طور کلی، قول به اینکه آدمی با نوع [بشر] بیگانه است بدین معناست که هر کسی با دیگران و هر یک از دیگران نیز به همین سان با حیات انسانی بیگانه است. هر گونه از خودبیگانگی انسان- یعنی بیگانگی او با خویشتن و با طبیعت- در رابطه ای ظاهر می شود که او میان دیگران و خود و طبیعت برقرار می سازد (دستنوشته اول).
انتقاد یا (پرده برگرفتن) از بیگانگی، فی نفسه هدف مارکس نبود. هدف اصلی وی هموار کردن راه برای انقلابی بنیادی و برای کمونیسم بود- البته کمونیسم به معنای «رفع پریشانی از آدمی، بازگشت وی به خودش و برطرف ساختن بیگانگی او با خویشتن)، به معنای «الغای مثبت مالکیت خصوصی و برانداختن از خودبیگانگی انسان و مالکیت حقیقی یافتن بر فطرت بشری به دست انسان و برای انسان»(دستنوشته سوم). دو اصطلاح بیگانگی و بیگانگی زدایی بندرت در آثار بعدی مارکس دیده می شود؛ ولی در همه ی آنها، از جمله کتاب سرمایه، انتقاد از انسان بیگانه با خویشتن و جامعه از خودبیگانه و دعوت به رفع از خودبیگانگی، به چشم می خورد؛ و دست کم در یکی از بزرگترین کارهای اخیر او، گروندریسه(25)، واژگان مرتبط با این معنا وسیعاً به کار می رود.
دستنوشته های اقتصادی و فلسفی و گروندریسه نخست بترتیب در 1932 و 1939 به چاپ رسیدند و تا پیش از انتشار مجدد در 1953 عملاً در دسترس عموم نبودند، و همین شاید یکی از دلایل عمده «نظری» غفلت از مفاهیم از خودبیگانگی و بیگانگی زدایی در تمامی تفسیرها از عقاید مارکس (و در مباحثات فلسفی علی العموم) در سده ی نوزدهم و نخستین دهه های قرن بیستم بود (هر چند البته دلایل «عملی» نیز وجود داشت). پاره ای از جنبه های مهم بیگانگی نخستین بار در کتاب گئورک لوکاچ، تاریخ و آگاهی طبقاتی(26)، زیر عنوان «شی ء وارگی» یا «شیء شدگی»(27) مورد بحث قرار گرفت؛ اما جز این، هیچ گونه بحث مستقیم و جامع درباره بیگانگی در نوشته مذکور دیده نمی شد، و گفت وگو در این خصوص براستی پس از انتشار دستنوشته های اقتصادی و فلسفی در 1932 به راه افتاد. مارکوزه یکی از نخستین کسانی بود که اهمیت دستنوشته ها را مورد تأکید قرار داد و توجه محققان را به مفهوم بیگانگی در آن جلب کرد. به همین وجه، کورنو(28) یکی از پشگامان مطالعه دقیق آثار «مارکس جوان» بود. لوفور(29) شاید نخستین کسی بود که در 1939 کوشید مفهوم بیگانگی را در تفسیرهای مارکسیستی جاافتاده آن روز وارد کند.
اما بحث عمیق و گسترده درباره بیگانگی پس از جنگ جهانی دوم آغاز شد. نه تنها مارکسیستها، بلکه اگزیستانسیالیستها و پیروان مکتب اصالت شخصیت(30)؛ و علاوه بر فیلسوفان، روانشناسان (به ویژه روانکاوان) و جامعه شناسان و منتقدان ادبی و نویسندگان نیز در این بحث شرکت داشته اند. یکی از غیرمارکسیستهایی که رونق و اهمیتی خاص به این بحث داد، هایدگر بود که در کتاب هستی و زمان (31) مفهوم Entfremdung [غریبی، پریشیدگی] را در وصف وجه نااصیل هستی بشر بکار برد و مفهوم Heimatlosigkeit [آوارگی یا بیخانمانی] را به میان آورد، و در 1947 بر اهمیت بیگانگی تأکید کرد. بعضی کسان مشابهتی میان از خودبیگانگی در مارکس و مفهوم Seinsvergessenheit [ خودباختگی] در هایدگر- و همچنین بین انقلاب در مارکس وKehre [چرخش] در هایدگر- دیده اند. از کسان دیگری که به پیشبرد بحث کمک کرده اند، نام این افراد شایان ذکر است: ژان پل سارتر که مفهوم «بیگانگی» را هم در مرحله ی اگزیستانسیالیستی و هم در مرحله مارکسیستی تفکر خویش بکار برده است؛ پل تیلیش(32) که در آمیزه ای که از کلام پروتستانی و فلسفه ی اگزیستانسیالیستی و مارکسیسم پدید آورده، به مفهوم بیگانگی اهمیت خاص داده است؛ الکساندر کوژو(33) که فلسفه هگل را در پرتو بینشهای محصول آثار جوانی مارکس تفسیر کرده است؛ ژان هیپولیت(34) که به بحث درباره بیگانگی (به ویژه نسبت بیگانگی با شیئیت یافتگی) در هگل و مارکس پرداخته است؛ ژ.ی. کالوز(35) که سراسر اندیشه مارکس را حمل بر اعتراض به صورتهای مختلف بیگانگی کرده و ایرادهایی را که از دیدگاه مسیحیت به او گرفته بر آن تعبیر استوار ساخته است؛ و بالاخره ه. بارت(36) که در تحلیل حقیقت و ایده ئولوژی، بحثی مبسوط به بیگانگی اختصاص داده است.
از مارکسیستها، لوکاچ مطالعاتی راجع به بیگانگی در هگل (خاصه در آثار جوانی هگل) و مارکس انجام داده و کوشیده است تصور خویش از بیگانگی (و رابطه آن با شیء شدگی) را مشخص کند. بلوخ(37) مفهوم بیگانگی را بکار برده ولی تأکیدی بر آن نکرده است و خواسته بین Entfremdung و Verfremdung فرق بارز بگذارد(38). اریش فروم مفهوم بیگانگی در مارکس را نه تنها مورد تحقیق دقیق قرار داده، بلکه به عنوان ابزار تحلیلی عمده و حساس در مطالعات خویش در جامعه شناسی و روانشناسی و فلسفه بکار برده است.
مارکسیستهایی که در دهه های 1950 و 1960 می خواستند نظریه مارکس در خصوص بیگانگی را زنده کنند و بیشتر بپرورانند، سخت با انتقاد مفسران استالینیست مارکس، از یک سو، و ساختارگرایان مارکسیست (مانند لویی آلتوسر(39))، از سوی دیگر، روبرو شدند و هدف این اتهام قرار گرفتند که به ایده آلیسم و هگلیانیسم گرویده اند. این قبیل مخالفان نظریه بیگانگی مصراً می گفتند که آنچه در آثار جوانی مارکس بیگانگی نام گرفته، در کارهای بعدی او به نحوی بمراتب بهتر در چارچوب اصطلاحات علمی مالکیت خصوصی و سلطه ی طبقاتی و بهره کشی و تقسیم کار و مانند آن تشریح شده است. پاسخی که به چنین کسان داده شده این بوده است که مفاهیم بیگانگی و بیگانگی زدایی کاملاً قابل برگرداندن به هیچ یک یا حتی همه تصوراتی که به جای آنها عرضه شده نیستند، و کسی که بخواهد نظریه ای براستی انقلابی داشته باشد نخواهد توانست از مفهوم بیگانگی چشم بپوشد. در نتیجه این مباحثات، عده کسانی که هنوز با هر گونه استفاده از مفهوم بیگانگی مخالفند، بسیار کاهش یافته است.
از طرف دیگر، بسیاری از افرادی که حاضر به پذیرفتن مفهوم بیگانگی در مارکس بوده اند، از قبول مفهوم بیگانگی زدایی سرباز زده اند و آن را به دلیل اینکه مستلزم فرض فطرت یا ذات ثابت و دگرگونی ناپذیری برای انسان است، غیرتاریخی و مردود دانسته اند. مخالفان این نظر استدلال کرده اند که بیگانگی با خویشتن را نباید به معنای بیگانگی با قسمی فطرت واقعی یا آرمانی آدمی گرفت، بلکه باید به مفهوم بیگانگی با استعدادهای بشری محصول تاریخ، بویژه ظرفیت انسان برای آزادی و آفرینندگی، تلقی کرد. به عقیده این دسته، مفهوم از خودبیگانگی به مثابه دعوت به بازآفرینی و بازپروری دائم آدمی است، نه اساس و پایه ای برای تلقی غیرتاریخی و ثابت و ساکنی از او. کسی که سخت به این نظر تمایل داشته و دلایل قوی در تأئید آن آورده، میلان کانگرگا بوده است. به اعتقاد او، با خویشتن بیگانه بودن به معنای «بیگانه بودن با کار خویشتن و خویشکاری و خودسازی و خودآفرینی خویشتن است؛ به معنای بیگانه بودن با تاریخ به عنوان کردار هدفمند (پراکسیس) و یکی از محصولات بشری است.(40)» بنابراین، «هر کسی هنگامی بیگانه یا با خویشتن بیگانه است که در حال انسان شدن نباشد»، و این وقتی روی می دهد که «آنچه هست و بوده است بیگانه حقیقت اصیل تلقی شود»، یا هنگامی که شخص « در چارچوب دنیایی پیش پرداخته و آماده زندگی کند و (به شیوه انقلابی) فعالیت عملی و انتقادی نداشته باشد...»(همان).
نکته دیگر محل مناقشه این بوده که آیا مصداق بیگانگی در مرتبه ی نخست فرد است یا جامعه. کسانی که نخستین مصداق آن را فرد می دانسته اند، بر این نظر بوده اند که ناسازگاری فرد با جامعه ای که در آن بسر می برد، نشانه بیگانگی اوست. دیگران (از جمله اریش فروم در کتاب جامعه سالم) بحث کرده اند که جامعه نیز ممکن است بیمار یا بیگانه باشد و، بنابراین، فردی که با جامعه موجود سازگار نباشد، ضرورتاً «بیگانه» نیست. بسیاری از کسانی که بیگانگی را تنها در مورد فرد صادق می دانسته اند، مدلول آن را صرفاً احساس یا حالتی فردی قرار داده اند و با این کار، حد صدق آن را حتی محدودتر کرده اند. مثلاً، به نظر اریک و مری جوزفسن، «بیگانگی، احساسی فردی یا حالت بریدن شخص از خویش و از دیگران و از دنیاست.(41)» دیگران معتقد بوده اند که بیگانگی صرفاً احساس نیست و، مقدم بر هر چیز، حقیقتی عینی و نحوه ای از بودن است. از باب نمونه، اگورتسوف در دایرة المعارف فلسفه شوروی، بیگانگی را «مقوله ای فلسفی و جامعه شناختی» تعریف می کند (مبین تبدیل عینی فعالیت آدمی و نتایج آن به نیرویی مستقل و چیره بر او و دشمن با او، و همچنین تبدیل همزمان انسان از شناسنده ای فعال به یکی از موارد شناسایی در فرایند اجتماعی.»(42)
برخی از کسانی که بیگانگی را حالت یا کیفیتی نفسانی دانسته اند، همچنین آن را یکی از حقایق یا مفاهیم آسیب شناسی روانی معرفی کرده اند. دیگران مصراً بر این عقیده بوده اند که بیگانگی گرچه خوب یا مطلوب نیست، یکی از بیماریها نیز نباید بشمار رود، و باید از دو مفهوم متفاوت ولی مرتبط - یکی «بی رسمی»(43) و دیگری «پریشانی»(44)- تفکیک شود. به نوشته لوین: «بیگانگی به حالت روانی کسی دلالت می کند که دچار احساس غریبی و جدایی است؛ بی رسمی دلالت بر این دارد که نظام اجتماعی خاصی به طور نسبی فاقد هنجارهای لازم است. پریشانی شخص دال بر اختلال رفتار ناشی از تعارضهای درونی فرد است(45).»
بیشتر صاحب نظران بین اقسام مختلف بیگانگی فرق گذاشته اند. فی المثل، شَف دو نوع اساسی ملاحظه می کند: یکی بیگانگی عینی(یا بیگانگی محض) و دیگری بیگانگی ذهنی (یا از خودبیگانگی)(46)؛ شاختل(47) چهار نوع تشخیص می دهد: بیگانگی آدمی با طبیعت، با همنوعان، با محصول کار یدی یا فکری خویش، با خویشتن؛ و سیمن(48) به پنج قسم بیگانگی قائل است: ناتوانی و بی اختیاری، پوچی و بیمعنایی، انزوا و انفراد اجتماعی، بی هنجاری(49)، غریب بودن با خویشتن. هر یک از این رده بندیها دارای محاسن و معایبی است. بنابراین، بعضی کسان خواسته اند به جای تنظیم فهرستی جامع از اقسام بیگانگی، آنگونه ملاکهای اساسی را مشخص کنند که چنین رده بندیها بر طبق آن ملاکها باید صورت بگیرد (یا در واقع صورت گرفته است).
مسأله ای که بخصوص بحث وسیع برانگیخته این بوده است که آیا از خودبیگانگی یکی از صفات ذاتی و نابودنشدنی آدمی از حیث انسان بودن است، یا ویژگی تنها یکی از مراحل تکاملی بشر. برخی از فیلسوفان (خاصه اگزیستانسیالیستها) معتقد بوده اند که بیگانگی یکی از جنبه های ثابت ساختار هستی آدمی است، و انسان گذشته از هستی اصیل، هستی یا زندگی نااصیلی را نیز می گذراند و بیهوده نباید دل خوش کرد که روزی فقط به نحو اصیل زندگی کند. مخالفان بر این نظرند که آدمی در ابتدا با خویشتن بیگانه نبوده است و در جریان تکامل با خویشتن بیگانه شده است، ولی باز در آینده به خود خواهد آمد. این نظر در انگلس و خیلی از مارکسیستهای امروزی مشاهده می شود. چنین می نماید که خود مارکس تصور می کرده که آدمی تاکنون همیشه با خود بیگانه بوده است، اما نه تنها ممکن، بلکه شایسته است که به خویشتن بازگردد.
در میان کسانی که کمونیسم را به معنای بیگانگی زدایی می دانسته اند، درباره امکانات و حدود و صورتهای گوناگون رفع بیگانگی اختلاف عقیده وجود داشته است. یکی از پاسخها این بوده که بیگانگی زدایی مطلق امکان پذیر است و بیگانگی را- اعم از فردی و اجتماعی- می توان تا ابد ریشه کن کرد. تندروترین قائلان به این عقیده خوش بینانه معتقد بوده اند که هر قسم بیگانگی علی الاصول در کشورهای سوسیالیستی برافتاده است و بیگانگی تنها به صورت جنون فردی یا «رسوبات ناچیز سرمایه داری» هنوز وجود دارد. آسان می توان دید که اشکال این عقیده در کجاست. بیگانگی زدایی مطلق تنها به شرطی امکان پذیر می شد که سرشت بشری از ازل تا ابد ثابت و دگرگونی ناپذیر می ماند. حقایق عینی نیز بر این دلالت دارد که در آنچه به «سوسیالیسم» معروف است، علاوه بر صورتهای قدیم بیگانگی، بسیار اقسام جدید نیز پدید آمده است. بنابراین، در مقابل طرفداران بیگانگی زدایی مطلق، جمعی قائل به این شده اند که رفع بیگانگی فقط به طور نسبی ممکن است. به موجب این نظر، حذف همه انواع بیگانگی میسر نیست، اما می توان جامعه ای پدید آورد که در اساس با خویشتن بیگانه نباشد و پیدایش افراد نابیگانه با خویشتن و براستی انسان صفت را تشویق کند.
برحسب اینکه اهل نظر چه عقیده ای درباره ماهیت از خودبیگانگی داشته اند، وسایل مختلف برای چیرگی بر آن پیشنهاد کرده اند. کسانی که از خودبیگانگی را یکی از حقایق «روانی» می دانند، اهمیت و حتی ارتباط آن را با هرگونه تغییر برونی در «اوضاع و احوال» منکرند و عقیده دارند که کوششهای اخلاقی خود فرد و «انقلاب درونی» یگانه چاره کار است. به پیروی از این نظر، آنانکه از خودبیگانگی را پدیداری مرتبط با روان رنجوری می دانند، روش روانکاوی را نیز برای درمان آن توصیه می کنند. در قطب مخالف، به فیلسوفان و جامعه شناسانی برمی خوریم که گونه ای مارکسیسم منحط موسوم به «موجبیت یا جبر اقتصادی(50)» را اساس کار قرار می دهند و معتقدند که فرد محصول منفعل و بی کنش تشکیلات اجتماعی «و بویژه اقتصادی» است. نزد این قبیل مارکسیستها، مسأله ی رفع از خودبیگانگی برمی گردد به مسأله ی تغییر شکل جامعه، و مسأله ی تغییر شکل جامعه حواله می شود به مسأله ی الغای مالکیت خصوصی.
به تفکیک از این دو نظریه، عقیده ی سومی مطرح شده دایر بر اینکه بیگانگی زدایی از فرد و بیگانگی زدایی از جامعه با یکدیگر پیوستگی نزدیک دارند و، بنابراین، نه هیچ یک بدون دیگری صورت پذیر است و نه هیچ یک قابل برگرداندن به دیگری. می توان نظامی در جامعه پدید آورد مساعد با پرورش افراد نابیگانه با خویشتن، ولی نمی توان جامعه را به نحوی سازمان داد که خودبخود چنین افرادی پرورش دهد. هر کس تنها به کوشش خودش آزاد و خلاق می شود و بیگانگی را از خویش دور می کند. بیگانگی زدایی از جامعه برنمی گردد به رفع بیگانگی از فرد، و نمی توان صرفاً آن را موکول به تغییر سازمان اقتصادی جامعه دانست و امیدوار بود که پس از این تغییر، بقیه ی شؤون و جنبه های زندگی آدمی نیز بخودی خود زیرورو شوند.
مارکس نه تنها معتقد بود که تقسیم جامعه به بخشهای مستقل از یکدیگر و متعارض با هم (به صورت اقتصاد و سیاست و حقوق و هنر و اخلاق و دین و جز اینها) و غلبه ی بخش اقتصادی بر سایر شؤون یکی از حقایق ثابت و جاوید حیات اجتماعی نیست، بلکه بعکس عقیده داشت که چنین بخش بندی و چیرگی بخشی بر دیگر بخشها، از خصوصیات جوامع از خودبیگانه است. بنابراین، به نظر پیروان این عقیده سوم، بیگانگی زدایی از جامعه بدون رفع بیگانگی فعالیتهای مختلف آدمی با یکدیگر، امکان پذیر نخواهد بود.
به همین وجه، مشکل رفع بیگانگی از حیات اقتصادی نیز صرفاً از طریق الغای مالکیت خصوصی حل نخواهد شد. تبدیل مالکیت خصوصی به مالکیت دولتی، تغییری در ماهیت وضع کارگر یا تولید کننده نخواهد داد. بیگانگی زدایی از حیات اقتصادی مستلزم آن است که مالکیت دولتی نیز ملغی و به مالکیت حقیقی اجتماعی مبدل شود، و این صورت پذیر نیست مگر با سازماندهی کل حیات اجتماعی براساس خودگردانی تولید کنندگان بلاواسطه. اما خودگردانی تولیدکنندگان نیز فقط شرط لازم رفع بیگانگی از حیات اقتصادی است، نه فی نفسه شرط کافی آن، چرا که خودبخود مشکل بیگانگی را در توزیع و مصرف حل نمی کند و حتی برای بیگانگی زدایی در قلمرو تولید هم به تنهایی کافی نیست. پاره ای از اقسام بیگانگی در تولید، از ماهیت وسایل امروزی تولید سرچشمه می گیرند و، از این رو، به صرف تغییر شکل مدیریت تولید، از میان رفتنی نیستند.

پی نوشت ها :

* Gajo Petrovic, «A Dictionary of Marxist Thought», ed. Tom Bottomore (Oxford: Basil Blackwell, 1983).
[گایو پتروویچ استاد دانشگاه زاگرب است. (مترجم)]
1- alienation.
2- self-alienation.
3- meta-philosophical concept.
4- Ludwig A. Feuerbach)1804-1872). فیلسوف مادی آلمانی و از شاگردان هگل. (مترجم)
5- Heraclitus (قرون ششم و پنجم قبل از میلاد). فیلسوف نامدار یونانی پیش از سقراط، در مآخذ اسلامی: هرقلیطوس.(مترجم)
6- Logos. واژه ی یونانی به معنای سخن، عقل، مبدأ عقلی کائنات و قانون و تناسب حاکم بر جهان. (مترجم)
7- Absolute Spirit.
8- social contract theories. غرض نظریه ی کسانی است که می گویند جامعه در نتیجه پیمان یا قراردادی که افراد برای تأمین نظم اجتماعی با یکدیگر بسته اند در اصل پدید آمده است، نه طبیعتاً یا بنا به مشیت خداوند. برخی از اهل این نظر منظورشان پیمانی است که به موجب آن افراد، حکومت را با شرطهایی به فرد یا گروهی می سپارند. (مترجم)
9- Hugo Grotius(1583-1645). حقوقدان بزرگ هلندی که عموماً یکی از بانیان حقوق بین المللی بشمار می رود.(مترجم)
10- Positivity.
11- G. W. F. Hegel, Phenomenology of Mind.
12- Hegel, The Encyclopaedia of Philosophical Sciences.
13- Absolute Idea.
14- Absolute Mind.
15- Wilfulness.
16- Richard Schacht, Alienation .p. 35(1970).
17- L. A. Feuerbach, «Contribution to the Critique of Hega's Philosophy (1839).
18- Feuerbach,The Essence of Christianity(1841).
19- Feuerbach, The Principles of the Philosophy of the Future(1843).
20- Moses Hess(1812- 1875) سوسیالیست آلمانی که نخست با مارکس و انگلس همکاری می کرد ولی بعد از آنان گسست.(مترجم)
21- Karl Marx, The Economic and philosophical Manuscripts.
22- self-consciousness.
23- برای اینکه معنا روشنتر شود، چند جمله دیگر نیز از همین نوشته مارکس نقل می کنیم که همچنین متضمن مقصود او از این سخنان است. می نویسد: «افزایش ارزش دنیای اشیاء نسبت مستقیم دارد با کاهش ارزش جهان آدمیان... این حقیقت مبین آن است که شیئی که با کار تولید می شود... همچون چیزی بیگانه در برابر آن قد علم می کند... محصول کار، چیزی نیست مگر کاری که در یک شیء جسمیت و مادیت یافته است؛ به عبارت دیگر، شیئیت یا خارجیت کار است... چنین به نظر می رسد که با تحقق یافتن کار، آدمی شیء [محصول آن را] از دست می دهد و بنده ی آن می شود، و تملک مانند بیگانه شدن [با آن] است.» به نقل از دستنوشته های اقتصادی و فلسفی مارکس، ص107(ترجمه انگلیسی، چاپ 1964، نیویورک).(مترجم)
24- function.
25- Marx, Grundrisse [ترجمه ی فارسی: گروندریسه، مبانی نقد اقتصادی سیاسی، ترجمه باقر پرهام و احمد تدین، تهران، 1363.(مترجم)]
26- G. Lukacs, History and Class Consciousness.
27- Reification.
28- A. Cornu.
29- H. Lefebvre.
30-Personalists.
31- M. Heidegger, Being and Time(1976).
32- Tillich(1965-1886). متکلم آلمانی. (مترجم)
33- A. Kojeve.
34- J. Hypolite.
35- J. Y. Calvez.
36- H. Barth.
37- E. Bloch.
38-فرق این دو در فارسی بزحمت قابل بیان است. همین طور تفاوت Entausserung(alienation) و(estrasngement) Entfremdung که ما اضطراراً از اولی به بیگانگی و از دومی به غریبی تعبیر کرده ایم و هیچ یک از این دو تعبیر براستی وافی به مقصود نیست. (مترجم)
39- L. Althusser
40- Milan Kangrga, «Das Problem der Entfremdung in Marx Werk (1967). p. 27.
41- Eric and Mary Josephson, eds.. Man Alone: Alienation in Modern Society (1962), p. 191.
42- A. p. Ogurtsov in Encyclopaedia of Philosophy.
43- anomie.
44- disorganization.
45- M. Levin in Josephson, op. cit.p. 228.
46- Adam Schaff, Alienation as a Social Phenomenon (1980).
47- E. Schachtel.
48- M. Seeman.
49- normlessness.
50-economic deteminism.

منبع :فولادوند، عزت الله، (1377) خرد در سیاست، تهران: طرح نو